مأمون به صيد رفت؛ باز شكاري او ماهى را از دريا برايش شكار كرد. هنگام بازگشت، از همان راه قبلى آمد و دوباره كودكان فرار كردند و حضرت(ع)باقى ماند. مأمون ماهى را در ميان دستان خود پنهان كرد و از حضرت(ع)پرسيد: چه در دست دارم؟ او فرمود: خدا ماهيان كوچكى در دريا آفريده كه بازهاى پادشاهان و خلفا آنها را شكار مى‏كنند و پادشاهان به وسيله آنها سلاله نبوّت را مى‏آزمايند.

مأمون گفت: به راستى كه تو فرزند امام رضا(ع)هستى.[كشف‏الغمة، ج2، ص343].

ابى هاشم جعفرى مى‏گويد: روزى بر حضرت جواد(ع)وارد شدم و با من سه رقعه بى‏عنوان بود كه صاحبان آنها را فراموش كرده بودم. حضرت(ع)يك يك رقعه‏ها را از من گرفت و صاحبان آنان را گفت. من ازسخن حضرت(ع)مبهوت شدم و حضرت(ع)نگاهى به من كرد و تبسّم نمود.[كافى، ج1، ص495].

عمران بن محمّد مي گويد: برادرم زره و چيزهاى ديگرى به من داد تا خدمت حضرت جواد(ع)ببرم. زره را فراموش كردم. چون خواستم از حضرت خداحافظى كنم فرمود: زره را بياور.

و مادرم گفته بود كه لباسى از حضرت(ع)برايش بگيرم. چون از حضرت(ع)طلب كردم فرمود: به آن لباس احتياج ندارد.

بعدها به من خبر رسيد كه قبل از بيست روز پيش از دنيا رفته بود.

رُوِي عَنْ عِمْرَانَ بْنِ مُحَمَّدٍ قَالَ: "دَفَعَ إِلَي أَخِي دِرْعَهُ أَحْمِلُهَا إِلَى أَبِي جَعْفَرٍ (ع) مَعَ أَشْياءَ فَقَدِمْتُ بِهَا وَ نَسِيتَ الدِّرْعَ فَلَمَّا أَرَدْتُ أَنْ أُوَدِّعَهُ قَالَ لِي: احْمِلِ الدِّرْعَ وَ سَأَلَتْنِي وَالِدَتِي أَنْ أَسْأَلَهُ قَمِيصاً مِنْ ثِيابِهِ فَسَأَلْتُهُ فَقَالَ لِي: لَيسَ بِمُحْتَاجٍ إِلَيهِ فَجَائَنِي الْخَبَرُ أَنَّهَا تُوُفِّيتْ قَبْلُ بِعِشْرِينَ يوْماً"[الخرائج‏والجرائح، ج2، ص668].

عدّه‏اى حوائج خود را در رقعه‏هايى براى حضرت جواد(ع)نوشتند. مردى واقفى نيز رقعه‏اى نوشت و در ميان آن رقعه‏ها گذاشت. حضرت(ع)جواب رقعه‏ها را نوشت با خطّ خود، امّا جواب واقفى را ننوشتند.

كتَبَ جَمَاعَةٌ مِنَ الْأَصْحَابِ رِقَاعاً فِي حَوَائِجَ وَ كتَبَ رَجُلٌ مِنَ الْوَاقِفَةِ رُقْعَةً وَ جَعَلَهَا بَينَ الرِّقَاعِ فَوَقَّعَ الْجَوَابَ بِخَطِّهِ فِي الرِّقَاعِ إِلَّا رُقْعَةَ الْوَاقِفِي لَمْ يجِبْ فِيهَا بِشَيءٍ[الخرائج‏والجرائح، ج2، ص668].

وقتى مأمون تصميم گرفت دخترش را به امام جواد(ع)بدهد، عباسيها ناراحت شدند و مأمون را از اين كار نهى كردند. اما مأمون بر تصميم خود اصرار نمود. آنها گفتند: پس مدّتى صبر كن تا او بزرگ شود و علم و معرفتى كسب كند. مأمون گفت: علم اهل بيت از طرف خدا است و از جانب خدا به آنها الهام مى‏شود، اگر مى‏خواهيد او را امتحان كنيد.

مجلسى تشكيل شد و يحيى بن اكثم را آوردند تا از حضرت(ع)سؤال كند و حضرت در آن موقع نه سال و چند ماه داشت.

يحيى از حكم محرمى كه صيدى را بكشد پرسيد. حضرت(ع)22 سؤال براى اين مسأله ذكر كردند و پرسيدند كدام يك از اين شقوق را در نظر دارى؟ يحيى متحير شد و ديگر نتوانست چيزى بگويد. سپس مأمون عقد ازدواج را جارى كرد و آن‏گاه پيشنهاد كرد كه حكم آن مشقوق را بفرمايند و حضرت(ع)حكم آنها را فرمود.

آنگاه مأمون گفت: حال شما از يحيى سؤالى كنيد. حضرت(ع)از حكم نظر(نگاه كردن) حرام مردى به زنى در اوّل روز و نظر حلال او به آن زن در ميان روز و نظر حرام او هنگام ظهر و نظر حلال او هنگام عصر و نظر حرام او هنگام غروب و نظر حلال او وقت عشاء و نظر حرام او درنيمه شب و نظر حلال او هنگام طلوع فجر پرسيد كه چگونه ممكن است؟ يحيى درماند و امام(ع)خود جواب اين سؤال را فرمود.[إرشاد مفيد، ج2، ص281].

پدر علىّ بن ابراهيم مى‏گويد: پس از شهادت امام رضا(ع)به حجّ مشرّف شديم و خدمت امام جواد(ع)رسيديم. عدّه زيادى براى ديدار حضرت(ع)آمده بودند. در اين حال عموى حضرت(ع)، عبدالله بن موسى كه پيرمردى بود وارد شد و حضرت(ع)از جا بلند شد كه بر روى كرسى بنشيند. عبدالله حضرت(ع)را بوسيد و او را احترام كرد. مردم از كمى سنّ حضرت(ع)در تعجّب بودند. شخصى از عبدالله مسأله‏اى سؤال كرد و او اشتباه جواب داد. حضرت(ع)با عصبانيت او را نهى نمود. سپس مردم شروع كردند به سؤال كردن از حضرت و مسائل متعدّدى پرسيدند و حضرت(ع)به تمامى آنها جواب داد و در اين موقع سنّ حضرت حدود نه سال بود.[إختصاص مفيد، ص102].

جماعتى از اهل رى خدمت امام جواد(ع)رسيدند و در ميان آنان مردى از زيديه بود، مسائل خود را مطرح كردند. حضرت(ع)رو به غلام خود كرد و گفت: اين مرد را بيرون كن. (مردِ زيدى را). زيدى گفت:أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ (ص) وَ أَنَّك حُجَّةُ اللَّهِ[الخرائج و الجرائح، ج2، ص668].

روزى امام جواد(ع)به اشخاصى كه عازم سفرِ شام بودند فرمود: شما به زودى در فلان مكان راه را گم مى‏كنيد و در فلان مكان بعد از گذشت فلان ساعت از شب راه را پيدا مى‏كنيد.

آنها گفتند: از كجا خبر دارد در حالى كه راه شام را نمى‏بيند.

و چنان شد كه حضرت(ع)فرموده بود.[الخرائج و الجرائح، ج2، ص668].

در مجلسى كه معتصم تشكيل داده بود از حكم سارقالسارق و السارقة فاقطعوا ايديهماسؤال كرد. علما و فقهاي حاضر در مجلس بعضى گفتند: بايد دستش از مچ قطع شود و بعضى گفتند: بايد از مرفق قطع شود. سپس معتصم از امام جواد(ع)پرسيد. حضرت(ع)از جواب دادن امتناع كرد، امّا معتصم اصرار نمود. حضرت(ع)فرمود: بايد انگشتان او قطع شود، زيرا در سجده بايد دستش را روى زمين بگذارد و اگر از مچ پا يا مرفق قطع شود دستى براى او باقى نمى‏ماند.وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ[(جن-18)][تفسير عياشى، ج1، ص319].

معتصم اين قول را پسنديد و طبق آن حكم كرد. پس از چند روز ابن ابى داود نزد معتصم رفت و به او گفت اين كار تو باعث مى‏شود كه مردم به حرف‏هاى علماى دربارى اعتماد نكنند. معتصم حرف او را پذيرفت و از آن پس تصميم به قتل امام(ع)گرفت.

برگرفته از توشه تبلیغ قرائتی